شیعه عاشق
lover shiite
lover shiite
حکایت
چوپانی گله را به صحرا برد, به درخت گردوی تنومندی رسید, از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد که ناگهان گردباد سختی در گرفت، خواست فرود آید، ترسید, باد شاخه ای را که چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف می برد, دید نزدیک است که بیفتد و دست و پایش بشکند. در حال مستاصل شد…
از دور بقعه امامزاده ای را دید و گفت : ای امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پایین بیایم ,قدری باد ساکت شد و چوپان به شاخه قوی تری دست زد و جای پایی پیدا کرده و خود را محکم گرفت. گفت : ای امام زاده خدا راضی نمی شود که زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو می دهم و نصفی هم برای خودم ؛
قدری پایین تر آمد. وقتی که نزدیک تنه درخت رسید گفت : ای امام زاده نصف گله را چطور نگهداری می کنی؟ آنها را خودم نگهداری می کنم در عوض کشک و پشم نصف گله را به تومی دهم.
وقتی کمی پایین تر آمد گفت : بالاخره چوپان هم که بی مزد نمی شود کشکش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتی باقی تنه را سُر خورد و پایش به زمین رسید نگاهی به گنبد امامزاده انداخت و گفت : چه کشکی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یک غلطی کردیم غلط زیادی که جریمه نداره …
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط تالیا در 1395/08/02 ساعت 11:52:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |
1395/08/02 @ 12:15:13 ب.ظ
قهیه ئی [بازدید کننده]
جالب بود.